این روزها
سلام به همه مهربانها این روزها اتفاقات آرامی داره می افته این روزها مامان کمی بیمار بود به همین علت نتوانست خاطرات من را به موقع بنویسه الان که خوب شده قول داده یک خلاصه برام بنویسه: مامان صدیقه و بابا طاهر : توی ماه گذشته مامان صدیقه و بابا طاهر از شیراز آمدند خانه ما من و مامان و بابایی خیلی خوشحال شدیم آخه دلمان حسابی برایشان تنگ شده بود من هم اصلا غریبی نکردم و با مامان صدیقه حسابی دوست شدم و بازی کردم روزهای اول کمی با بابا طاهر غریبی می کردم اما بعد از 2 روز با او هم رفیق شدم و هر وقت خواب بود می رفتم بالای سرش و بیدارش می کردم و صدایش می زدم ما با هم پارک و رستوران و جاده چالوس رفتیم که خیلی به من خوش گذشت و تجربه بسی...